معنی نگاه کن

حل جدول

فرهنگ عمید

نگاه

دید، نظر،
(اسم) چشم،
(شبه ‌جمله) [عامیانه] توجه کنید، توجه کن،
* نگاه ‌داشتن: (مصدر متعدی)
نگاهداری‌ کردن،
متوقف‌ ساختن، ایست‌ دادن،
* نگاه‌ کردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) دیدن، نگریستن،

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

کن

کن. [ک ُ] (نف مرخم) (ماده ٔ مضارع از «کردن ») کننده و آنکه کاری را می کند مانند: در میان کن، یعنی آنکه در میان می آورد. (ناظم الاطباء). در ترکیب با کلمات دیگر صفت فاعلی سازد: آب بخش کن. آب خشک کن. آتش سرخ کن. بخاری پاک کن. تیغتیزکن. جاده صاف کن. چائی صاف کن. چاقوتیزکن. چشم پرکن. خانه خراب کن. خفه کن (درسماور). دوده پاک کن. روغن داغ کن. زنده کن. سرخشک کن. سبزی پاک کن. شیشه پاک کن. کارکن. کارچاق کن. کاردتیزکن. گلوترکن. گوش پاک کن. لوله پاک کن. گزارش کن. ماهوت پاک کن. ماهی سرخ کن. مبال پاک کن. مدادپاک کن. مرکب خشک کن. نکوهش کن. نوازش کن. نیایش کن. ویران کن... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به همین ترکیبات شود.

کن. [ک َ] (نف مرخم) (ماده ٔ مضارع از «کندن ») کننده و از بیخ برآرنده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود مانند کوه کن یعنی کننده ٔکوه و کسی که سنگ از کوه می کند و بیخ کن یعنی از ریشه برآرنده. (ناظم الاطباء). این کلمه در ترکیب با کلمات دیگر غالباً نعت فاعلی سازد چون: بنیان کن. چاه کن.خارکن. خانه کن. قبرکن. کان کن. کوه کن. گورکن و جز اینها که در این حالت کن به معنی کننده و برآورنده است. || (ن مف مرخم) گاه نعت مفعولی سازد چون:بنه کن (کوچ با همه ٔ کسان، بنه کنده). جاکن (جاکن شدن دل، از جا کنده شدن دل). ریشه کن (ریشه کن شدن گیاه، از ریشه برآورده شدن آن) و غیره. || گاه اسم مکان برای وقوع فعلی سازد چون: جامه کن، رخت کن (هر دو به معنی بینه ٔ حمام). کفش کن (محل کندن کفش در بقاع متبرکه). و رجوع به همین ترکیبها شود. || (مزید مؤخر امکنه) در: دجاکن. خرکن. جرواتکن. خدیمنکن. آب کن. رسکن. ورکن. ماشتکن. کاشکن... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کن. [ک ُ] (ع فعل امر) صیغه ٔ امر است به معنی شو (باش)، مشتق از کان یکون کوناً. و اشارت باشد به امر حق تعالی در روز ازل درباب پیدا شدن موجودات. (غیاث) (آنندراج). کلمه ٔ امراز کان. بشو. (ناظم الاطباء). بباش: کن فیکون، بباش پس بباشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ای جمع کرده مبدع کن در نهاد تو
هم سیرت ملائک و هم صورت ملوک.
ظهیر فاریابی (یادداشت ایضاً).
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 44).
رجوع به کن فیکون شود.
|| (اِ) یا کاف و نون. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). کنایه از عالم وجود و دنیا و دهر و مأخوذ از معنی اول:
رهائی ده بستگان سخن
توانا کن ناتوانان کن.
نظامی.
ز آفرینش نزاد مادرکن
هیچ فرزند خوبتر ز سخن.
نظامی.
بدیشان نمودی ره از بدو کن
معادم به «من بعضها بعض » کن.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 48).
رجوع به کاف و نون شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کن. [ک ُ] (اِ) مخفف کون است که نشستگاه باشد. عربان دبر خوانند. (برهان) (آنندراج). کون باشد. (اوبهی). کون و دبر. (ناظم الاطباء).کون بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 403):
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآور
بنمای به سلطان کمر ساده و ایزار.
حقیقی (از لغت فرس چ اقبال ص 403).
رجوع به کون شود.

کن. [ک َ] (اِ) درخت. || جای درختناک و انبوه از درخت. || نیزه ٔ ماهیگیری. || چنگال ماهیگیری. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء).


نگاه

نگاه. [ن ِ] (اِ) نظر. دید. دیدار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نگریست. مشاهده. ملاحظه. (ناظم الاطباء). نظاره. نظره. نگه. اسم است از نگریستن مانند نگرش. (یادداشت مؤلف):
کشیده رده ایستاده سپاه
به روی سپهدارشان بد نگاه.
فردوسی.
بتی که چشم من از هر نگاه چهره ٔ او
نگارخانه شد ارچه پدید نیست نگار.
فرخی.
رای و اندیشه بدو کرد و بدو داشت نگاه
زآنکه دانست که رائی است مراو را محکم.
فرخی.
کی دلت تاب نگاهی دارد
آفت آینه ها آمده ای.
خاقانی.
ای آفتاب روشن و ای سایه ٔ همای
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی.
سعدی.
کز این زمره ٔ خلق در بارگاه
نمی باشدت جز در اینان نگاه.
سعدی.
هجوم شوق تماشا و تیغ شرم ببین
که دامنش ز نگاه چکیده لبریز است.
عرفی (از آنندراج).
دیوانه ٔ زنجیر نگاه تو نگشته ست
دیوانه که دارند به زنجیر نگاهش.
ظهوری (از آنندراج).
بر شعله ٔ نگاه نکردیم جان سپند
دل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما.
ظهوری (از آنندراج).
می نخورده ست غالباً هرگز
آنکه گفته ست می نگاهش را.
ظهوری (از آنندراج).
نیم کش کرد چنان تیغ نگاهی که ز بیم
شوق دست نظر از دامن پاکش برداشت.
طالب (از آنندراج).
هر سینه ای که پاک شد از خار آرزو
میدان تیغبازی برق نگاه اوست.
صائب (از آنندراج).
آهو نتواند ز سر تیر تو جستن
دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری.
صائب (از آنندراج).
جز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهش
در دیده که دیده ست که بتخانه زند موج.
صائب (از آنندراج).
به هر سو پیش پیشم می دود گرد تمنایت
چو طومار نگاهم غیر حیرت نیست عنوانی.
بیدل (از آنندراج).
بالیده سنبل شوق از پیچ و تاب آهم
بوی بهار حیرت دارد گل نگاهم.
بیدل (از آنندراج).
چنان به دیدن رخساره ٔ تو مشتاقم
که نامه را به حریر نگاه می پیچم.
شوکت (از آنندراج).
یاد زنار نگاهی کردم
اشک تسبیح سلیمانی بود.
سراج المحققین (از آنندراج).
|| توجه. عنایت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نگاه کردن شود. || حراست. پاسبانی. حفاظت. نگهبانی. (ناظم الاطباء). رجوع به نگاه داری و نگاه داشتن شود.

فرهنگ معین

نگاه

(نِ) [په.] (اِ.) نظر، دید.

فارسی به عربی

نگاه

اعتبار، لمحه، نظره

فرهنگ فارسی هوشیار

نگاه

نظر، نگریست، مشاهده، ملاحظه

فارسی به ایتالیایی

نگاه

sguardo

معادل ابجد

نگاه کن

146

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری